ماتم پروانه
ماتم پروانه ( رنجنامه حضرت رقیه سلام الله علیها)
پروانه نبودیم در این مشعله باری شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم
یکی از دختران سید الشهداء علیه السلام حضرت رقیه خاتون علیها السلام است
رقيه از «رقي» به معني بالا رفتن و ترقي گرفته شده است. گويا اين اسم لقب حضرت بوده و نام اصلي ايشان فاطمه بوده است؛ زيرا نام رقيه در شمار دختران امام حسين علیه السلام كمتر به چشم ميخورد. چنانچه در كتب تاريخي آمده است: در ميان كودكان امام حسين علیه السلام دختر كوچكي به نام فاطمه بود و چون امام حسين مادر بزرگوارشان حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها را بسيار دوست ميداشتند، هر فرزند دختري كه خدا به ايشان ميداد، نامش را فاطمه ميگذاشت. همان گونه كه هرچه پسر داشتند، به محبت و احترام پدرشان امام علي علیه السلام، وي را علي ميناميد.
اگرچه بعضی از اصل در وجود چنین شخصی به عنوان دختر امام حسین علیه السلام تشکیک کرده اند، اما سیدنا الاستاد علامه طهرانی رحمة الله علیه می فرمودند: از آثار بارگاه و حرم ایشان پیداست که شخصیت با عظمتی در اینجا مدفون هستند و ایشان نسبتِ حضرت رقیه را به سید الشهدا علیه السلام به عنوان دختر، تایید می کردند و از جاهایی که در سفر به شام همراه با حضرت حاج سید هاشم حداد اعلی الله مقامه الشریف به زیارت می رفتند، مزار خانم رقیه سلام الله علیها بوده است.
از حال و هوای این نازدانه دختر رنجنامه ها نوشته اند
بسم الله الرحمن الرحیم
ماتم پروانه ( رنجنامه حضرت رقیه سلام الله علیها)
پروانه نبودیم در این مشعله باری شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم
یکی از دختران سید الشهداء علیه السلام حضرت رقیه خاتون علیها السلام است
رقيه از «رقي» به معني بالا رفتن و ترقي گرفته شده است. گويا اين اسم لقب حضرت بوده و نام اصلي ايشان فاطمه بوده است؛ زيرا نام رقيه در شمار دختران امام حسين علیه السلام كمتر به چشم ميخورد. چنانچه در كتب تاريخي آمده است: در ميان كودكان امام حسين علیه السلام دختر كوچكي به نام فاطمه بود و چون امام حسين مادر بزرگوارشان حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها را بسيار دوست ميداشتند، هر فرزند دختري كه خدا به ايشان ميداد، نامش را فاطمه ميگذاشت. همان گونه كه هرچه پسر داشتند، به محبت و احترام پدرشان امام علي علیه السلام، وي را علي ميناميد.
اگرچه بعضی از اصل در وجود چنین شخصی به عنوان دختر امام حسین علیه السلام تشکیک کرده اند، اما سیدنا الاستاد علامه طهرانی رحمة الله علیه می فرمودند: از آثار بارگاه و حرم ایشان پیداست که شخصیت با عظمتی در اینجا مدفون هستند و ایشان نسبتِ حضرت رقیه را به سید الشهدا علیه السلام به عنوان دختر، تایید می کردند و از جاهایی که در سفر به شام همراه با حضرت حاج سید هاشم حداد اعلی الله مقامه الشریف به زیارت می رفتند، مزار خانم رقیه سلام الله علیها بوده است.
از حال و هوای این نازدانه دختر رنجنامه ها نوشته اند
در مقاتل وارد شده است که: در میان اسیران دختر خردسالی از امام حسین علیه السلام به نام فاطمه بوده که درد هجران بسیار بر ایشان گران بوده، و رابطه عاطفی زیادی بین او و سید الشهدا علیه السلام برقرار بوده است. پدر هم او را خیلی دوست می داشت، همیشه در کنار پدر می نشست، و حتی نقل شده که شب ها هم در بغل امام می خوابید… اما بعد از واقعه عاشورا پیوسته احوال پدر را می پرسید و گریه می کرد که: أینَ أبِی وَ وَالِدِی وَ المَحَامِی عَنِّی؟
( پدر و حمایت کننده من کجاست؟)
به هر نحوی بود زنها او را آرام می کردند، تا آنکه از کربلا به کوفه و از کوفه تا به شام رسیدند. تا آنکه… (سحاب رحمت: 767؛ ریاض القدس: 4/272.)
در روایت است: آن لحظه که اسیران را از کنار قتلگاه شهیدان و گودی قتلگاه عبور دادند، فرأین جثة بلا رأس فسقطن علیه و یکثرن البکاء و العویل…
(بدن های بی سر را دیدند، همه خود را از شتران به زمین انداختند و گریه و شیون نمودند.)
سکینه خاتون خون از گلوی پدر می گرفت و موی پریشان خود را رنگین می کرد، حضرت زینب سلام الله علیها اشک می ریخت. در این حال دختر خردسال برادر را در دامن گرفته بود و با آستین پیراهن صورت دختر را گرفته بود که مبادا چشم آن معصومه به کشته به خون آغشته پدر بیفتد. آن دختر از آن عقل و شعوری که داشت می دانست که چه خبر شده و برای چه جلوی دیدگان او را می گیرند فرمود: واگذارید مرا تا بوسه از جمال پدر بردارم. (ریاض القدس: ج2، ص324.)
راوی می گوید: چون سر حسین علیه السلام را در مجلس یزید گذاشتند، آن حرامزاده شروع کرد به چوب زدن بر آن سر مقدس. دیدم دختر سه ساله را که در برابر یزید ایستاده بود و هر دفعه که آن ملعون چوب می زد، آن دخترک دستها را بالا می برد و بر سر و صورت خود می زد و می گفت: یا أبتاه! لیتنی کنت عمیاء و لا أراک بهذا الحال، یا أبتاه! لیتنی مت قبل هذا الیوم و لا أری رأسک مخضّباً بالدماء و مضروباً برُمح الأعداء
(ای پدر! کاش کور شده بودم و تو را با این حال نمی دیدم، ای پدر! کاش پیش از این مرده بودم و سر بریدۀ تو را نمی دیدم که دشمنان چوب و نیزه بر آن می زنند. و به این دل مارا بسوزانند و ما را در مجلس خوار و ذلیل نمایند.)
پرسیدم این دختر کیست؟ گفتند: این دختر امام حسین علیه السلام است.
دیدم در پهلوی او زنی را که با دست بسته و چشم گریان ایستاده و با سوز دل می نالد و اشک حسرت از دیده می بارد و آهسته آهسته می گوید: ای برادر! کاش خواهرت زینب مرده بود و تو را با این حال مشاهده نمی کرد.
چون این احوال را از آن اسیران مشاهده نمودم، دلم سوخت و نتوانستم صبر کنم، از مجلس بیرون رفتم.( سحاب رحمت: 728)
حکایتی شگفت راجع به حضرت رقیه سلام الله علیها
عالم بزرگوار ملامحمد هاشم خراساني معروف به ثقة الاسلامي مينويسد: عالم جليل شيخ محمّدعلي شامي كه از جمله علماي نجف اشرف بود به حقير فرمود: جدّ مادري من، جناب آقا سيّد ابراهيم دمشقي كه نَسَبش به سيّد مرتضي علمالهدي منتهي ميشد و سنّ شريفش بيش از 90 سال بود، سه دختر داشت و اولاد پسر نداشت. شبي دختر بزرگ ايشان حضرت رقيّه دختر امام حسين عليهالسلام را در خواب ديد كه فرمودند: «به پدرت بگو: به والي بگويد: ميان لحد و جسد من آب افتاده، و بدن من در اذّيت است، بيايد قبر و لحد مرا تعمير كند.»
دختر به سيّد عرض كرد، ولي سيّد از ترس اهل تسنّن، به خواب اعتنا ننمود. شب دوّم دختر وسطي سيّد همين خواب را ديد و به پدر گفت، ترتيب اثري نداد. شب سوّم دختر كوچك سيّد همين خواب را ديد و به پدر گفت، باز ترتيب اثري نداد. شب چهارم خود سيّد حضرت رقيّه را در خواب ديد كه به طريق عتاب فرمودند: چرا والي را خبردار نكردي؟!
سيّد بيدار شد، صبح نزد والي شام رفت و خوابش را گفت. والي به علماء و صلحاء شام از شيعه و سنّي امر كرد كه غسل كنند و لباسهاي پاكيزه بپوشند، به دست هر كس قفل ورودي حرم مطهّر باز شد، همان كس برود و قبر مقدّس او را نبش كند، پيکر را بيرون آورد تا قبر را تعمير كنند.
صلحاء و بزرگان از شيعه و سنّي در كمال آداب غسل كردند و لباس پاكيزه پوشيدند، قفل به دست هيچ كس باز نشد مگر به دست خود مرحوم سيّد، و چون ميان حرم آمدند كلنگ هيچ كدام بر زمين اثر نكرد، مگر به دست سيّد ابراهيم.
حرم را قُرق كردند و لحد را شكافتند. ديدند بدن نازنين حضرت رقيه سلامالله عليها، ميان لحد و كفن صحيح و سالم است اما آب زيادي ميان لحد جمع شده است.
سيّد در قبر رفت، همين كه خشت بالاي سر را برداشت ديدند سيّد افتاد. زير بغلش را گرفتند، هي ميگفت: «اي واي بر من.. واي بر من.. به ما گفته بودند يزيد لعنةالله عليه، زن غسّاله و كفن فرستاده ولي اکنون فهميدم دروغ بوده، چون دختر با پيراهن خودش دفن شده. من بدن را منتقل نميكنم، ميترسم بدن را منتقل كنم و ديگر به عنوان “رقيّه بنت الحسين” شناخته نشود و من نتوانم جواب بدهم.
سيّد بدن شريف را از ميان لحد بيرون آورد و بر روي زانوي خود نهاد و سه روز بدين گونه بالاي زانو خود نگه داشت و گريه ميكرد تا اينكه قبر را تعمير كردند.
وقت نماز كه مي شد سيّد بدن حضرت را بالاي جايي پاكيزه ميگذاشت. پس از فراغ از نماز برميداشت و بر زانو مينهاد، تا اينكه از تعمير قبر و لحد فارغ شدند، سيد بدن را دفن كرد. و از معجزه آن حضرت اين كه سيّد در اين سه روز احتياج به غذا و آب و تجديد وضو پيدا نكرد و چون خواست بدن را دفن كند دعا كرد كه خداوند پسري به او عطا فرمايد. دعاي سيّد به اجابت رسيد و در سن پيري خداوند پسري به او لطف فرمود که نام او را “سيّد مصطفي” گذاشت.
آنگاه والي واقعه را به سلطان عبدالحميد عثماني نوشت؛ او هم توليت زينبيّه و مرقد شريف حضرت رقيّه و امّ كلثوم و سكينه را به سيد ابراهيم واگذار کرد.
اين قضيه در سال 1242 هجري شمسي رخ داده و در کتاب «معالي» هم اين قضيّه مجملاً نقل شده و در آخر اضافه کرده است: «فَنزلَ في قبرها و وَضع عليها ثوباً لفَّها فيه و أخْرجها، فإذا هي بنتٌ صغيرةٌ دُونَ البُلوغِ و كانَ متْنُها مجروحةً مِنْ كثرةِ الضَّرب» « آن سيّد جليل وارد قبر شد و پارچه اي بر او پيچيد و او را خارج نمود، دختر كوچكي بود كه هنوز به سن بلوغ نرسيده، و پشت شريفش از زيادي ضربات مجروح بود.»
پس از درگذشت سيّد ابراهيم، توليت آن مشاهد مشرفه به پسرش سيّد مصطفي و بعد از او به فرزندش سيّد عبّاس رسيد.
فرزندان سيّد ابراهيم دمشقي معروف و مشهور به “مستجاب الدعوه هستند به گونهاي که هر گاه دست خود را به موضع دردناک بيماري بگذارند فوري آرام ميشود و اين اثر را از جدّ بزرگ خود به ارث بردهاند که اين خاصيت، ناشي از نگهداري بدن شريف آن مظلومه به مدت سه شبانه روز است
شهادتنامه حضرت رقیه سلام الله علیها
شهادت غم انگیز حضرت فاطمه صغری و یا رقیه علیها سلام، دختر امام حسین علیه السلام چنین است:عصر روز سه شنبه در خرابه در کنار حضرت زینب سلام الله علیها نشسته بود. جمعی از کودکان شامی را دید که در رفت و آمد هستند.
پرسید: عمه جان! اینان کجا می روند؟ حضرت زینب سلام الله علیها فرمود: عزیزم این ها به خانه هایشان می روند. پرسید: عمه! مگر ما خانه نداریم؟ فرمودند: چرا عزیزم، خانه ما در مدینه است. تا نام مدینه را شنید، خاطرات زیبای همراهی با پدر در ذهن او آمد.
بلافاصله پرسید: عمه! پدرم کجاست؟ فرمود: به سفر رفته. طفل دیگر سخن نگفت، به گوشه خرابه رفته زانوی غم بغل گرفت و با غم و اندوه به خواب رفت. پاسی از شب گذشت. ظاهراً در عالم رؤیا پدر را دید. سراسیمه از خواب بیدار شد، مجدداً سراغ پدر را از عمه گرفت و بهانه جویی نمود، به گونه ای که با صدای ناله و گریه او تمام اهل خرابه به شیون و ناله پرداختند.
خبر را به یزید رساندند، دستور داد سر بریده پدرش را برایش ببرند. رأس مطهر سید الشهدا را در میان طَبَق جای داده، وارد خرابه کردند و مقابل این دختر قرار دادند. سرپوش طبق را کنار زد، سر مطهر سید الشهدا را دید، سر را برداشت و د رآغوش کشید.
بر پیشانی و لبهای پدر بوسه زد و آه و ناله اش بلند تر شد، گفت: پدر جان چه کسی صورت شما را به خونت رنگین کرد؟ پدر جان چه کسی رگهای گردنت را بریده؟ پدر جان «مَن ذَالَّذی أَیتَمَنی علی صِغَرِ سِنِّیِ» چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟ پدر جان یتیم به چه کسی پناه ببرد تا بزرگ بشود؟ پدر جان کاش خاک را بالش زیر سرم قرار می دادم، ولی محاسنت را خضاب شده به خونت نمی دیدم ختر خردسال حسین علیه السلام آن قدر شیرین زبانی کرد و با سر پدر ناله نمود تا خاموش شد. همه خیال کردند به خواب رفته. وقتی به سراغ او آمدند، از دنیا رفته بود. شبانه غساله آوردند، او را غسل دادند و در همان خرابه مدفون نمودند( نفس المهموم، ص: 456 - الدمع الساکه، ص: 141)
چراغــــــــان کــــرده ای ویـــرانه را ای مـــــاه دلـــجویم
قدم بگذار بر چشمم رهت با اشـــــــک می شــویــم
تـوانــی نیـــست در جــــانم که پیــــش پـات برخـــیــزم
ز بــــس آزار دیــــدم ای پــــدر ســــست است زانـــویم
کنـون فهمیده ام بابا چــرا زهــــــرام می خـواندی
نفس چون می کشم خون می چکد از زخم پهلویم
ســـــه ساله نیــــستم آری زمــــانه ایــن چنینــــم کرد
کمــــــانی قد گــــیسویم سپیــــــد و ارغـــــوان رویــم
فـــــراموشم شـــــده دیگر چگـــونه راه رفتــن را
کمـــک از عمــه مـی خواهم که گیـرد زیــر بازویم
اگـــر نشنـــاختی ایـن خســــته را حــــق داری ای بابا
نمانــــده از گذشـــــته یــک نشـــــان بر روی نیــــکویم
چــــه آمــــد بر ســـرم باشـــد برای فرصتـــــی دیــــگر
نمـــی گــویم چــــه شد بابا ولی آنقدر می گویم:
مــیان راه خصــمت آنچنان این خسته را مـی برد
که مشـــتش بود پـــر از تـارهــای خــونی مویــم
چه گذشت بر قلب زینب شکور…
هنگامی که حضرت زینب عليهاالسلام و همراهان در روز اربعین، به کربلا آمدند، حضرت زینب در کنار قبر برادر، درد دلها کرد، و گفتار جانسوزی گفت؛ از جمله به یاد رقيّه عليهاالسلام افتاد و زبان حالش این بود:
برادر جان! همه کودکانی را که به من سپرده بودی، به همراه خود آوردم، مگر رقيّه ات را که او را در شهر شام با دل غمبار به خاک سپردم! (زندگانی حضرت رقیه سلام الله علیها: ص47)
من ز شام و کوفه با چشم گهربار آمدم دیده گریان بر مـزار شـاه ابـرار آمدم
مدّتی از هم جواری تو بــودم ناامید حالیا اندر جـوارت بهر دیـدار آمدم
از سفر آورده ام جمــع یتیـمان تو را جز رقيّه آنکه از داغش کمانوار آمدم
تا بماند یادگاری از تو در شـام خراب نوگلت بنهادم و تنها به گـلزار آمدم
من سفیری از تو در شـام بلا بگذاشتم از سفارتــخانه اینک به درگاه آمدم
نویسنده: حجه الاسلام و المسلمین محمد شاهرخ