روزهای انقلاب و خاطرات زنان مبارزآن دوران
مادرم برای آمدن امام به ایران “شعله زرد” نذر کرده بود
مرضیه ریاحی یکی دیگر از زنانی است که هنوز هم با گذشت چندین سال از آن دوران دست از فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی خود برنداشته است در مورد خاطراتی که از دوران پیروزی انقلاب اسلامی به یاد دارد می گوید: سالهای 1356و1357 بود در مقطع راهنمایی در حال تحصیل بودم. پدرم کارمند ژاندارمری بود یک روز طبق عادت همیشگی به همراه خانوادهام به منزل عمویم رفتیم عمهها، عموها و فرزندانشان آمده بودند چون تعدادمان زیاد بود در حیاط فرش پهن کردیم.
هرکدام مشغول کاری بود پسرها عکسی در دست داشتند و در مورد آن پچ پچ میکردند کنجکاو شدم که بدانم آن عکس کیست؟ شب شد، به خانه برگشتیم از یکی از برادرانم پرسیدم: «آن عکس مربوط به چه کسی است؟ به من هم بگویید قضیه چیست؟» چیزی نگفت. خیلی اصرار کردم تا اینکه جواب داد اگر چیزی نپرسی برایت توضیح میدهم و درمورد امام خمینی(ره) شروع به صحبت کرد تحت تأثیر قرار گرفتم با هر جملهای که میشنیدم احساس میکردم شیفتهی شخصیت امام میشوم، سپس چند عکس سیاه و سفید از امام خمینی(ره) به من داد و قرار شد آنان را بین بچهها پخش کنم.
یادم است که عکسهای امام(ره) را زیر چادرم پنهان کرده بودم و بین بچهها پخش میکردم و برای آمدن امام به ایران لحظه شماری میکردم اوایل بهمن بود که از صدا و سیما اعلام شد که امام از پاریس به ایران خواهد آمد دلهای همه مردم ایران در سینه میتپید روز 12 بهمن فرا رسید شورو شوق خاصی در بین خانوادمان بود و از طریق تلویزیون ورود امام را تماشا می کردیم مادرم هم در حیاط در حال پختن شعله زرد بود او آن قدر امام را دوست داشت که برای آمدنش شعله زرد نذر کرده بود که بین همسایهها تقسیم کند هر چند لحظه از حیاط، داخل اتاق میآمد و میگفت: بچهها امام آمد. ما هم میخندیدیم و میگفتیم: نه مادر شعله زردت نسوزد. همه ما خواهر و برادرها جلوی تلویزیون نشسته بودیم و به آن چشم دوخته بودیم هیجان زیادی داشتیم تا اینکه یکدفعه سرود انقلابی «خمینی ای امام – خمینی ای امام» شروع شد چندین بار این سرود را میخواندیم حال و هوای دیگری داشتیم دل تو دلمان نبود .
فکر میکردیم در تهران هستیم با صدای بلند همراه گروه سرود در تلویزیون این شعر را میخوانیم با صدای پدر به خودمان آمدیم. آرام تر، فکر همسایهها را هم بکنید. اینقدر جیغ نزنید خلاصه آن روز هیچ وقت از یادم نمیرود. انقلاب به پیروزی رسیده بود ولی هنوز بعضی ناآرامیها در شهر زاهدان دیده میشد.
آنزمان در کلاس اول دبیرستان فاطمیه درس میخواندم. مسئولین، دانشآموزان را در مصلی جمع کرده بودند و قرار بود آقایی برایمان سخنرانی کند همه دور تا دور مصلی نشسته بودیم که صدای شلیک گلولهای بلند شد با شنیدن اولین صدای شلیک گلوله، همهی دانش آموزان پراکنده شدند و بعضی از آنها کیفها و کفشهایشان کف خیابان جا مانده بود شروع کردم به دویدن، خودم را به دبیرستان رساندم در حالی که نفس نفس میزدم اطرافم را نگاه کردم برادرم را ندیدم. آخر او همیشه به دنبالم میآمد. مدتی همانجا ایستادم خبری نشد به طرف خانه حرکت کردم در نزدیکی خانه یکی از همسایگان را دیدم گفت:«خبر داری ضد انقلابیون برادرت را اسیر کردهاند؟»
قلبم از جا کنده و پاهایم سست شد گفتم: آخه آخه…کجا بردنش؟ به خانه نرفتم و خودم را به محل کار پدرم رساندم. پدرم با دیدنم شوکه شد و گفت دختر تو اینجا چهکار میکنی! برادرت کجاست؟ قضیه را برای پدرم تعریف کردم او هم فوراً ماشین همکارش را گرفت و من را به خانه رساند و خودش رفت آنقدر پیگیری کرد تا اینکه فهمید برادرم در کوچههای اطراف خیابان خیام توسط ضدانقلابیون و اشرار بازداشت شده خلاصه بعد از 48 ساعت پدر همراه برادرم به خانه برگشت درب خانه که باز شد همه در حالی که اشک به روی گونههایمان جاری بود به طرف برادرم دویدیم سر و صورتش بسیار زخمی و خون آلود بود.
فقط به خاطر اینکه پوستری از امام(ره) را روی شیشهی ماشینش چسبانده بود او را اسیر کرده بودند آنزمان ضد انقلاب و اشرار تمام سعیشان این بود که از وحدت شیعه و سنی جلوگیری کنند که هیچگاه موفق به این کار نشدند.